نتایج جستجو برای عبارت :

امتحانِ تنهایی

بیشتر از یک ساعت نمیتونم پشت میز بشینم و درس بخونم:)) اینقدر رفتم و اومدم و دیگ خجالت میکشم و درکل دیگ حالم از درس خوندن داره بهم میخوره:)) نسبت ب اسکال هم فوبیا پیدا کردم:)) اصن دستم میخوره ب جزوه اش میخام جیغ بزنم:))
در کل امیدوارم ک "اولین امتحانِ" خوبی دربیاد!
بسم الله الرحمن الرحیم
مگر نه اینست که خداوند جمیل و یجب الجمال، دنیا را دار امتحانِ آدمی قرار داده؟ تا انسان بنده ی او باشد و خادم مردم، و بدین سبب دست آویزی بیابد برای باریابی به محضر ملکوتی او...
 
این وبلاگ جهت سهولت در ارتباط و نظم دهی جلسات درسی گروه روانشناسی مثبت گرا با رویکرد اسلامی 98 راه اندازی شده.
نظر، انتقاد و پیشنهاد با کمال میل پذیرفته می شود.
 
امید است مورد قبول درگاه احدیت باشد.
تَحمل حرف های آدمای دورم رو دیگه ندارم ، چون بلد نیستم حمایت کردنو ، بلد نیستم دلیل آوردنو ، بلد نیستم توضیح دادنو...! 
دیگه یکی که با ۴۰ سال زندگی هیچی نمیفهمرو من ِ ۱۹ ساله نمیتونم حالی کنم میتونم؟!
این روزا فقط شنیدم توهین ، تهمت ، این تهمت هایی که میزنیم به آدما یه روزی جوابشو باید بدیم ، هرچی یادمون رفته باشه ، خواهشا خدا نره ، تمام قضاوت هات به آدمایی که نمیشناسیشون خوب اون دنیا یقمونو میگیره...!
این روزا بیش از حد میشه گناه کرد، اونم از نو
باسمه تعالی
این شعر به مناسبت سفره همدلی و کمک رسانی های مردم به نیازمندان در ایام ماه مبارک رمضان سروده شده است:
بهشت بهای ریال
کنج لبــهای سفره، تبخالی ستپدری شرمســارِ سفره ی خالی ست.روزه ها گرفت بی سحر، مادرولی افطار، نـان سفره یخچالی ست .مانده کار خانواده در بن بستکـرونا؟ چه بسا رسمِ هرسالــی ست.هان! مسلمانِ روزه دار! امروزروزگارِ سخت و دجّالی ست .امتحان عده ای اگر جنگ استامتحانِ روز ما ولی، مالـی ست.هر که از مال خود گذر کردهروزه داریش
امروز آخرین امتحانمم دادم و الان عصره و دانشگاهم. دانشگاهم، در حالی که ساعت 15:30 هست و آخرین روزی بود که توی این دانشگاه چیزی داشتم برای انجام! بقیش حساب نیست، بعداً نهایتاً واسه یه دفاع پایان‌نامه و دو تا -ده تا- امضاء برمی‌گردم، و اون این نیست.
الان رو یه صندلی از وسایلِ ورزشی تهِ دانشگاه نشستم و به این فک میکردم، که چرا هر روز نمیومدم همینجا بشینم و یه صفحه یادداشت کنم و برم. - الان که تموم شد دیگه؟ بیخیال. بیخیال محسن. اصلاً زمانی نمونده. اص
سلام
دلم تنگ شده...خیلی زیاد...میگن قدر لحظاتی که دارید زندگی میکنید را بدانید شاید در اینده دلتون براش تنگ شد...
من اینجوری ام؛ دلم برای گذشته ها تنگ شده...برای اینکه کنار خانوادم بنشینم...
برای اینکه بهشون نگاه کنم باهاشون بلندبلند بخندم
روزها دنبال کار توی خیابان های تهران نظاره گر شلوغی ها هستم و بقیه نظاره گر تنهایی هام...
بعد از شب یلدا پیشش نرفتم
امشب قرار گذاشتیم از همدیگه جدا بشیم و به آخر خط رسیده ایم
میگه من پشیمانم ؛ یا میگه دانشگاه و
موقع عملیات خبرم کنیددانش‌جوی پزشکی دانشگاه تهران بود، اما بیشتر وقتش توی جبهه‌ها صرف می‌شد. یه روز که برای امتحانِ «آناتومی گردن» از جبهه اومده بود، استاد یکی از رگ‌های گردن رو به دانش‌جوها نشون داد و پرسید این چیه؟ محمد با این‌که سر کلاس‌ها حاضر نشده بود، جواب استاد رو کامل داد و برای همه ثابت شد که ضریب هوشی بالایی داره. به همین خاطر بود که یکی از استاداش زنگ زده بود به مسئول گردان بهداری و گفته بود: "اگه این پسر مثل بقیه‌ی دانش‌جوها
بعد از آخرین امتحانِ دوره ی کارشناسی، شب تو تلگرام بهش پیام دادم که تشکر کنم ازش بخاطر جزوه هایی که دقیق و مرتب و منگنه شده، برام آورده بود. یه ده دیقه هی ایز تایپینگ بود! تا اینکه گفت میتونم یه چیزی بگم بهتون؟ منم که کلا همه ی ورودیای اون سال رو به چشم فرزندانم میدیدم! گفتم بله حتما :) گفت خیلی به شما علاقه دارم، تمام این چهارسال خواستم بگم ولی رفتار شما بهم این اجازه رو نداد که بگم ولی حالا که دارم میرم نمیتونم نگفته برم.
از پسرای خوابگاهی بود!
حالا بیشتر از یک هفته ست که من اومدم خونه. امتحان که کنسل شد دیگه نشد در مقابل اصرارای خونواده مقاومت کنم. تسلیم شدم و به اندازه یک ماه چمدون بستم. یه سری از کتاب هام رو ورداشتم. گلدون هام رو با گلخونه چوبیشون گذاشتم جلوی در ورودی و آب دادنشون رو سپردم به همسایه. حالا اینجا، تو خونه ای که اصلا برای من خونه نیست، با وجود صمیمیتِ زیاد اعضای خونواده، برای خودم کنجی دارم اما خلوت نه. دارم سعی میکنم عادت کنم به شلوغی و سر و صدا و مشارکت و این چیزا، خی
الکترسیته:  الكترسیته انرژی نهفته ای در طبیعت و وجود آن در بعضی از مواد موجود درجهان میباشد این نیرو به صورت های مختلف میباشد و دارای 2 قطب میباشد اما به صورت كلی میتوان الكترسیته را به دوبخش تقسیم كرد الكترسیته ساكن++این حالت از الكترسیته عنصری كه آن را بو جود می آورد دارای قطب مثبت+میشود مانند وسیله پلاستیكی كه بر اثر مالش دارای قطب مثبت میشود یا بدن انسان كه بر اثر برخورد با این گونه اشیاء درای قطب مثبت الكترسیته ساكن میشود فقط زمین تامین
یادمه از آخرین باری که امتحان آیین نامه دادم تقریبا یه ماه یا بیشتر میگذره!یادمه قبول نشدم و چقدر اعصابم خورد شده بود،دیگه نرفتم امتحان بدم تا اینکه هفته پیش نوبت گرفتم و امتحانش افتاد واسه امروز،از ساعت ۷/۵ صبح تو آموزشگاه بودم.بعد از امتحان،وقتی افسر اسم مردودی ها رو میخوند ضربان قلبم تندتند میزد و کلی استرس گرفته بودم و تو دلم دعا میکردم خدایا اسم من رو نخونه یهو!که خوشبختانه نخوند و ظاهرا قبُول شده بودم!خدایا شکرت...خیلی وقت بود به یه
یادمه از آخرین باری که امتحان آیین نامه دادم تقریبا یه ماه یا بیشتر میگذره!یادمه قبول نشدم و چقدر اعصابم خورد شده بود،دیگه نرفتم امتحان بدم تا اینکه هفته پیش نوبت گرفتم و امتحانش افتاد واسه امروز،از ساعت ۷/۵ صبح تو آموزشگاه بودم.بعد از امتحان،وقتی افسر اسم مردودی ها رو میخوند ضربان قلبم تندتند میزد و کلی استرس گرفته بودم و تو دلم دعا میکردم خدایا اسم من رو نخونه یهو!که خوشبختانه نخوند و ظاهرا قبُول شده بودم!خدایا شکرت...خیلی وقت بود به یه
خب ظاهرا عملیات تغییر رشته ام با موفقیت انجام شد.فقط چون دانشگاه تعطیله واحدای عمومی رو هنوز تطبیق ندادم.دیروز تا نت رو روشن کردم دیدم توسط یکی از استادها توی یه گروه واتساپ عضو شدم که قرار شده یه ساعت و یه روز مشخص بشه که آنلاین تدریس کنه.ولی هنوز معلوم نیست!هیچکدوم از بچه های گروه که به احتمال زیاد همکلاسی های جدیدم هستن رو نمیشناسم،کلی دانشجو جدید و آدمای جدید،کلی شوق و ذوق دارم.آخرین روزی که میخواستم از "سین" خدافظی کنم چون دیگه با هم ه
+انتخاب رشته ای که هشت روز سخت رو شامل می‌شد و روز آخر صدا و نایی
نمونده بود... تجربه جالبی بود... کسایی که رتبه شون نجومی بود و به هر
قیمتی میخواستن برن دانشگاه ، کسایی که مونده بودن بین پزشکی و دندون (
انتخاب سخت پارسالِ من) و... . همه جور آدمی بود. سهمیه ای هایی که رتبه
شون در حد لیسانس های شهرستان بود ولی حالا به پزستاری تهران فکر میکردن،
اقلیت مذهبی ای که به مهاجرت فکر میکرد و سختیِ تحصیل و زندگی تو ایران.
++ تو
این مدت به خیلی چیزها فکر کردم...
من اعتراف ستاد کل رو می پذیرم مبنی بر خطای انسانی...
یاد یه چیزی می افتم:
استاد میفرمودن مسیر توحید مسیر پر تلاطم هست... مانند دریایی مواج هست که وقتی با مصیبت ده قدم جلو رفتی ناگهان موجی از راه میرسد و تو را از جایگاه اولت هم عقب تر میراند...
برای همین ابن سینا میفرماید در هر عصری اوحدی (تک تک مردان) از انسانها موحد میشوند... 
یا حافظ میفرمایند:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها...
 
دوستان خوبم و مخاطبان بزرگوا
سلام
یه جوک هست با این مضمون که دخترا بعد از امتحان سر رقم اعشار x با هم بحث می‌کنن، درحالی‌که پسرا جوابای پرت به دست آوردن و یکی هم پیدا می‌شه میگه مگه اون ضربدر نبود؟ :))
البته من از جوک‌های جنسیتی بیزارم ولی امروز که بعد از امتحان هوش مصنوعی برگشتم پیش دوستام و سوتی‌یی که همون موقع فهمیده بودم تو سوال آخر دادم رو تعریف کردم، حس می‌کردم مثل همون دخترا به نظر میام. با این‌حال نمی‌تونستم ناراحت نباشم.
امتحانش به طرز مسخره‌ای ساده‌تر از چی
سخت ترین کار دنیا این بود که امروز دو بار خواب کامل نشده خودمو از تخت بکشم بیرون و ببرم بیمارستان. یه دفعه صب یه دفعه م الان. اطفال همه نیروم رو داره قطره قطره میکشه بیرون و تا آخر تیر هم ادامه داره. میانترم ها مثل اینکه خوب نبوده و تصمیم گرفتن حذف نکنن مطالبش رو. باورم نمیشه اون  امتحانی که پدرمون رو یک بار دراورده فقط بخشی از امتحانِ آخر تیره.
مامان اینا دارن به شروع تعطیلاتشون نزدیک میشن، برنامه شمال میریزن و به من میگن برای توئه و باید استر
دیشب سرِ کلاس فلسفه حرف هایی زده شد که اضطرابم برای حرف زدن و نوشتن را بیشتر میکند.اینکه با چند جلسه کلاس رفتن و چند تا حرف شنیدن میتونم بشینم اینور و اونور از چیزهای مختلف حرف بزنم و خودم را بزرگ نشان دهم.اینکه فقط جوری رفتار کنم انگار فرهیخته هستم و نگذارم که بقیه بدانند تا چه اندازه تو خالی ام.خودم این آفت را حس کرده بودم.وقتی چند جا رفتم و حرف هایی که از فتح زاده شنیده بودم به آن ها گفتم و احساس بزرگی کردم.چه حماقتی.در حقیقت هیچ چیز نیستم.
 
{مهدویت در قرآن - شماره 2}
(جزء دوم)
«فَلَمَّا فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ قالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِیکُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی وَ مَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّی إِلَّا
مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَهً بِیَدِهِ، فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلَّا قَلِیلًا مِنْهُمْ فَلَمَّا جاوَزَهُ هُوَ وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ قالُوا لا طاقَهَ لَنَا الْیَوْمَ بِجالُوتَ وَ
جُنُودِهِ، قالَ الَّذِینَ یَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُو
سلاااااممممم:)
بالاخره یه امتحانمو صددرصد شدممممم^...^
 
تو این دوران قرنطینه و کلاسای مجازی خیلی بی انگیزه شده بودم و دونه دونه به امتحانام گند میزدم تا اینکه امتحان میان ترم عربی شد...
از همون سال اولی که به درس های مدرسه م عربی اضافه شد دوستش داشتم...اینکه وقتی یه چیز عربی میخونم(بیشتر مربوط به قرآن میشه) تا حدودی متوجه بشم مفهومش رو خیلی حس خوبی داره...
اینکه بدونم وقتی نماز میخونم چی دارم میگم خیلی خوبه:)
 
اولین امتحانی که صد درصد شدم...بر خلا
❓آیا این درسته که میگن همسر هر کسی از قبل براش تعیین شده و ما توی این زمینه حق انتخاب نداریم؟
پاسخ 
➕ نه تنها در موردِ همسرگزینی، که در موردِ هر کاری حتی مثلا زیارت، این سوال مطرحه که آیا "قسمت" است یا "همت"؟!! مثلا در موردِ زیارت، همیشه بحث سرِ اینه که رفتن به زیارت، همتِ خودمه یا قسمتی است که از جانب خدا و اهلبیت نصیبِ من شده؟ 
تعبیر من اینه که تا "همتِ خودِ من" نباشه هیییچ قسمتی رقم نخواهد خورد. من بشینم توی خونه م و نرم ویزا و پاسپورت بگیرم و
اون امتحانی که تو پست قبلی گفته بودم رو خوب دادم..احتمالا نمره ی کامل رو بگیرم...
دوشنبه یه امتحان خیلیی مهمتر از اون داشتم که واقعا واسش زحمت کشیدم...قرار بود امتحان از ۱۰ صبح شروع بشه ..من از همون ساعت ۱۰ اونجا بودم تا اینکه ساعت ۵ عصر نوبت من شد که برم امتحان بدم :|و تو این ۷ ساعت انتظار ، ۱۰ بار مردم و زنده شدم...گاهی برای عوض شدن فضا یکم مسخره بازی میکردیم ولی همه نگران بودن و هیچکی حال و حوصله نداشت...حتی انقدر دست و پام یخ کرده بود که حال راه رفت
به جای قرار دادن خودمان در یک موقعیت اشتباه و دعا و توسل کردن، با عمل و اختیارمان مسیر زندگی‌‌مان را تغییر دهیم.دانشجوی گرامی که کمی عقاید مذهبی در ته و تو‌های مغزش مانده، شب امتحان با رفقایش بساط صحبت و شوخی باز می‌کند، بیرون می‌رود و در خیابان‌ها دوری می‌زند، ساعتی در کافه قلیانی دود می‌کند و آخر شب می‌آید به امید خواندن درسِ قبل از امتحانِ ساعت 8 می‌خوابد.
چشمانش را روی هم می‌گذارد و نماز صبح خواب می‌ماند و به درس خواندنش هم نمی‌رس
همسرم کمی کمتر از پنج ساله که توی دانشگاه معلمی میکنه. اواسط تابستون از حدنصاب امتیاز دانشیاری عبور کرد. بهش گفتم درخواست ارتقا بده. گفت زوده. گفتم بچه داره میاد. روی این حقوق ناچیز من دیگه نمیشه حساب کرد. گفت همکارایی که چند سال بیشتر از من سابقه کار دارن و هنوز نتونستن ارتقا بگیرن ممکنه اذیت بشن. گفتم خودشون کم کاری کردن. به تو ربطی نداره. دست گذاشت رو لبم که ساکت بشم. ساکت شدم تا مهرماه...

اول پاییز یه روز اومد خونه. گفت ما توکل نداریم. گفتم یع
دو هفته‌ی پیش فاجعه بود. میخواستم پست «بلوف» رو بازنشر کنم. بعدش تصمیم گرفتم که نه؛ یک پست بذارم و تمامِ صفحه رو پر کنم از غرغر. درباره‌ی اویلر میگن که «اویلر بی هیچ کوششی، و به همان سهولت که آدمی نفس می‌کشد و عقاب خود را در هوا نگه می‌دارد، محاسبه می‌کرد.» چارلی هم به همون سهولت در محاسبات اشتباه می‌کنه. توی امتحانِ فیزیک منفی‌ها رو لحاظ نمی‌کنه، توانِ 2 ها رو از قلم میندازه، و در نهایت برای اینکه فضاحت رو به حدّ اعلی برسونه، به ترتیب یه j
   
پرسش: طبق دستور خداوند نباید از والدین سرپیچی کرد. از طرفی عمل کردن به تکالیف الهی هم واجب است. اگر این دو با هم تناقض داشته باشد باید چه کرد؟ آیا اطاعت از والدین، در مورد والدین ما که پر از ایراد هم هستند صادق است؟ مثلا آیا من باید به حرف مادری که خودش نماز نمیخواند و بیماری روحی دارد اطاعت کنم؟ من نمیدانم وقتم را باید طبق فرمان خداوند پر کنم یا طبق دستورات مادرم.
 
 
پاسخ: تاکید و سفارش اسلام بر مراعات احترام والدین، غیر قابل انکار است و
پرده‌ی اول
زمستون سالِ چهارمِ دبیرستان بود و تا اون موقع من با «پیکسل‌»ها آشنا نبودم. از سرما مچاله شده بودم و منتظر اتوبوس 7:30 بودم تا برم مدرسه، که یک دختر خانوم چند قدم اون‌ورتر از من ایستاد. یه چیزِ گِرد روی کوله‌پشتیش وصل کرده بود؛ یه چیزِ گرد که روش نوشته بود «خانوم مهندسِ آینده». واو! چقدر باحال! هم اون چیزِ گِرد خیلی باحال بود، و هم این حقیقت که یک دختر بابت مهندس شدن اون‌قدر هیجان داشته که اون چیزِ گِرد رو به کیفش وصل کرده. تا اون موق
اینکه من با یک نوزاد که هنوز چهل روزش تموم نشده بود
درس هام رو دوره کردم و سر جلسه امتحانات آخرین ترمِ دوره لیسانسم رفتم؛ به نظر
خودم سخت بود ولی تنها و مهم ترین سختی کار من نبود. صبر کنید! تا آخر بخونید...
































اول این رو بگم که من ندرتا از بین دوستانم کسی رو
دیدم که در دوره لیسانس، بعد از بچه دار شدن، بتونه درسش رو تموم کنه. خیلی ها رها
کردند. البته جامعه الزهراء رفتنِ من هم روی تموم شدن تحصیلاتم خیلی تاثیر داشت.
چون در مرکز مدیریت ق

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها